گلچینی از بهترین اشعار هوشنگ چالنگی
به گزارش بازی های اندروید، هوشنگ چالنگی شاعر معاصر است که طبیعت را با کلمات ساده و نثر آهنگین توصیف می نماید.گلچین بهترین اشعار چالنگی را در مجله اینترنتی خبرنگاران بخوانید.
با ما همراه باشید و با تور چین از شگفت انگیزترین کشور دنیا دیدن کنید بر روی دیوار چین سلفی بگیرید، از قصر ممنوعه دیدن کنید و در خیابان شانگهای پیشرفته ترین آسیا قدم بزنید.
هوشنگ چالنگی شاعر معاصر اهل ایران سال 1320 در مسجد سلیمان به دنیاآمد. چالنگی در کنار شاعرانی چون احمدرضا احمدی، بهراماردبیلی، مجید فروتن، پرویز اسلامپور و بیژن الهی شعر موج نو و در ادامه آن شعردیگر را پایه گذاری کرد. او فرزند یکی از ملاکین و بزرگان ایل ممبینی است. هوشنگ چالنگیمدت سی سال در آموزش و پرورش مسجدسلیمان خدمت کرد.
چالنگی نخستین بار توسط احمد شاملو در مجله خوشهبه جامعه ادبی ایران معرفی شداما پس از تقابل با شعر شاملو به جرگه شعر دیگر پیوست و این باعث شد شعراو دچار تغییرات نحوی زبان شده و تمامیت معماری آن را تحت تأثیر قرار گیرد. احمد شاملو هوشنگ چالنگی را آبروی شعر فارسی می دانست.همچنین بسیاری از منتقدان چالنگی را بهترین شاعر شعر ناب خوانده اند. چالنگی گرچه تامدت ها دفتر شعری منتشر نکرد اما همواره در شعر معاصر ایران حضور داشته است. آثار منتشر شده چالنگی آن جا که می ایستی،نزدیکبا خبرنگاران مهجور، زنگوله تنبل، آبی ملحوظ و گزینه اشعار هستند.
گزیده اشعار هوشنگ چالنگی
آیا آن جا که می ایستی
حکایت جانهایی ست
که در انتظار نوبت خویشند
تا گُر گیرند؟
آیا آن جا که می گذری
انبوهی ِ رودهاست
که گلوی مردگان را
می جویند و باز پس نمی دهند؟
کمانداران و آبزیان
غرق می شوند دست در آغوش
و بر هر ریگ که فرود می آیند
صدای مرا می شنوند
که نمی خواستم بمیرم
************
اکنون
خاموش ترین زبان ها را در کار دارم
با پرنده ای در ترک خویش
که هجاها را به یاد نمی آورد
می رانم
می رانم
از بهار چیزی به منقار ندارم
از شرم منتظران به کجا بگریزم
هر شب
همه شب
در تمامی سردابه های دنیا
زنی که نام مرا به تلاوت نشسته است
ای آبروی اندوه من
سقوط مرا اینک! از ابرها بیبن
- چونان باژگونه بلوطی
که بر چشم پرنده ای -
بر کدامین رود بار می راندم
هر روز
همه روز
با مردی که در کنار من
مه صبحگاهی را پارو می کرد
در آواز خروسان
هر صبح
همه صبح
به کدامین تفرج می رفتم
با لبخنده ای از مادر
که به همراه می بردم
اینک شیهه اسب است که شب چره را مرصع می نماید
و ترکه چوپانان
که مرا به فرود آمدن علامتی می دهد
**************
اگر بهاری هست؛ بگویید
که این دست؛ طفلی بازیگوش ست
شتاب دارد
بهار را می گسترانی و نمی دانی
که این بی حوصله جز پریشان کردن نمی داند
چگونه از باد و باران می آمد
و بر گرمی اجاق جای می گشاد
دستی که ترکه های به ناحق خورده بود !
**************
مادیانی در باران
و قوس قزح که رود را به دو نیم می کرد
اکنون چگونه روبر گردانم
که این منشور؛ کورم می نماید
هنگامی ست
که مادرم به کردار بیوه ایمی خرامد
و طایفه مادیان بهار خورده را سیاه می پوشد
اینک کیست که نام پدرم را آرام تلا وت می نماید؟
ـ :ای پرسنده !
اگر عقوبتی هست،
شیون از من شروع شد
*************
با تو این راز نمی توانم گفت
ـ در کجای دشت نسیمی نیست
که زلف را پریشان کند
آرام
آرام
از کوه اگر می گویی
آرام تر بگوی !
برکه ای که شب از آن شروع می شود
ماهی اندو هگین می شود
و رشد شبانه علف
پوزه اسب را مرتعش میکند
آرام
آرام
از دشت اگر می گویی
گیاهی که در برابر چشم من قد می کشد
در کدامین ذهن است
به جز گوسفندی که
اینک پیشاپیش گله می آید
آه می دانم
اندوه خویشتن را من
صیقل نداده ام
بتاب؛ رویای من
به گیاه و بر سنگ
که اینک؛ معراج تو را آراسته ام من
گرگی که تا سپیده دمان بر آستانه ده می ماند
بوی فراوانی در مشام دارد
صبحی اگر هست
بگذار با حضور آخرین خبرنگاران
در تلاوتی دیگرگونه شروع شود
خبرنگاران ها از حلقوم خروس
تاراج می شود
تا من از تو بپرسم
ـ اکنون؛ ای سرگردان !
در کدام ساعت از شبیم؟
انبوهی جنگلاست که پلک مرا
بر یال اسب می خواباند
و خبرنگاران ای غیبت می نماید
تا سپیده دمان را به من باز نماید
میراث گریه؛ آه
در خانه ام
سینه به سینه بود
************
گرگی اگر بماند
ـ با چشمهای برفی ـ
شب هیمه ای به چشمش خواهد نمود
آن آهویی که جوشان می رفت
مرد شکارچی می جست !
این نیم سوز گریان
گریان
ـ همواره گریان ـ
این لحظه ها برای گریه خوبند!
در خواب های من بود
آن کودکی که گریان می رفت
با گونه های خیس
در جامه دان خواهر
تصویر مادر می جست
آیا دوباره کودک
در انتهای جنگل خوابیده ست؟
آیا
آن زلف؛ زلف کودک بود
که در میان رود می رفت؟
به مرگ
که دیوانه می نماید
صبح را
در فاصله لباس من
به شب
که چرخشم می دهد
و بی دستم می نماید
که اگر مرا دیده ای
که نمی خندیدم
پس مرا ندیده ای
که هر بار بیشتر دوست داشته ام
تنفس چشم هایم را
و این حباب هایی که
به تن دارم
************
اما هنوز پرنده ای می نالد
بر شاخسار دور
نزدیک با خبرنگاران مهجور
و سایه های هرچه درختان
در گریه های من
پنهانِ سایه سار بلوطان
آن قدر خنده های مَه را دیدم
آن قدر گریه های بلوطان را با مَه
و سایه های هرچه درختان
در خنده های من
بر شاخسار دور
نزدیک با خبرنگاران مهجور
اشعار کوتاه هوشنگ چالنگی
مرا بیدار می نماید
پلک هایم را میفشارد
زنبوری کور که در خونم به رنگ سبز تهدیدش می کنم
با من گوش می دهد
صدای باد را که در پیراهن گور زا می پیچد
در باران رهایم می نماید تا یال هایم را ببویم
************
ربوده یا که چال
چه تفاوت
نیم چهر درد بر ارابه که بود و
مام پرسه گرد
و به نیم سال تا ببیندت
به مویه به سطح آمدی
در چشم بی قرار و مام پرسه گرد
************
درست بود
رابطه موجود بود و
بهرام مرا دریافته بود
در مسافاتی دور
خورشید لابه لای درختی
موجودِ شیر در پرده بود
موج می خورد
*************
همین نزدیکی هایی
که گریه ازیاد نرود
دست های تو
که گفته بودی ...
گریست
*************
اکنون آرامش مرگ است
و آتش هایی که به من می نگرند
آه که دیگر به پاسخ آن همه گذشته
باز یافته هایم را می بینم
مرگ های پنهان را که با چشمانش افروخت
تا من بگذرم
یک دور به گِردِ دنیا
اکنون خفته ام
بر زانوانم است
سهل انگار بر پیشانیم
گروه فرهنگ و هنر خبرنگاران
منبع: setare.com